شهریار فکری اجیرلو

دانستن حقایق زندگی
مشخصات بلاگ
شهریار فکری اجیرلو
پنجشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۵۸ ب.ظ

شعر طنز

غ خبر آورده بود برامون


از اینور اونور خبر فراوون


دزدی شده یه گوشه ای از ایران


دزدی بگم یا اختلاس عزیزان؟


میگن طرف از اون گردن کلفتاس


تو دور زدن حرفه ای هست و اوستاس


از اینجا اونجا وام گرفته خروار


پس نداده قسطاشون و آی هوار


چطور ماها وقتی میریم واسه وام


انگار داریم میریم برای اعدام


ازت میخوان سفته و چندتا ضامن


می شی به هر ناکسی دست به دامن


سود که نگو سر میکشه تا فلک


مجبور می شی به صدهزارجور کلک


حالا شما باید قضاوت کنین


خنده به این همه شقاوت کنین


کی باورش میشه آخه یک نفر


ملت مارو بکنه دست به سر


اخبارمون که محدود به یمن شد


مصر و لیبی مهمتر از وطن شد


میخوان که این خبر فراموش باشه


ممکنه دست خیلیا توش باشه


مردم ما حقیقت و می دونن


دروغ و تو چشم اونا می خونن






درباره : شعرسیاسی , 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۸
شهریار فکری
پنجشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۵۲ ب.ظ

شعر سیاسی

وشید و خوبی به کار آورید»(1)

نکوشید خیطی به بار آورید!

الا ظالمان جهان، از چه روی

بر این خلق ایران فشار آورید؟!...

  چو از هسته گوییم و نیروی آن

سخن را سوی انفجار آورید!

  چرا در میان سخنهایتان

دروغی چنین شاخدار آورید!

  علوم جهان را که گفته عمو،

مُحِقّ‌اید در انحصار آورید؟!

  به هرجا که دیدید نفعی کلان

هجومی چنان لاشخوار آورید!

 چو مستید از کبر، دیگر چرا

سر سفره زآن «زهرمار» آورید(!)

  فروشی نباشد حق ای ظالمان

هر آنقدر پوند و دلار آورید!

  ز تحریم‌تان عزم ما نشکند

کجا رخنه در این حصار آورید!

  بر این گلّه گر فکر گرگی کنید

بسی بُز – از این رهگذار- آورید(!)

سیاست دگر بس بوَد، دوستان!

دلم را خبر از نگار آورید!

  دماغم از این بوی بد پر شده‌ست

مرا شمّه‌ای عطر یار آورید!

  غم و غصّه خوردن چو شغلیست سخت

برایم دو تا دستیار آورید!

  دلم شد خراب از نگاهی و کار

شد از دست،تعمیرکار آورید!

  پی باقلا بار کردن سپس

ز کوی نگارم حِمار آورید!

  ز بهر خسارت چکی پرملاط(!)

از آن ماه سرمایه‌دار آورید!

  ز شعرم سپس خنده‌ای روحبخش

به روی لب روزگار آورید!

  بخوانید این طنز را و در آن -

«چو دیدید سرما، بهار آورید.»(!) (2)

پی نوشت‌های شاعر:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۲
شهریار فکری
پنجشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۴۴ ب.ظ

بزرگمهر

یز باش تا کامروا باشی" 

روزی و روزگاری بر ایران شاهی فرمانروایی می کرد به نام "انوشیروان" که وزیری دانا و خردمند به نام " بزرگمهر" داشت. شاه ، گاه و بی گاه، آن چه را که نمی دانست از وزیر می پرسید و وزیر هم راه را از چاه به او نشان می داد. همین بود که وزیر، پیش شاه جاه و مقامی به دست آورده بود . ولی روزی همین وزیر دانا به شاه حرفی زد که او را خیلی دل آزرده کرد و شاه تصمیم گرفت وزیر دانا را ادب کند.

"انوشیروان" شاه ایران، بسیاری از شبها تا دیروقت بیدار می ماند و در این ساعتها می گفت و می شنید و می خورد و می نوشید. برای همین صبح، خیلی دیر به تالار قصر می آمد تا کارهای کشور را سامان ببخشد.

"بزرگمهر" در یکی از این روزها کاسه صبرش لبریز شد. رو به شاه کرد و گفت: " قربان، چرا شبها دیر می خوابید؟ " شاه گفت: "برای شادمانی و خوشگذرانی، آیا شاه نباید خوش باشد؟ " بزرگمهر گفت : " چرا قربان، شاه هم باید خوش باشد؛ ولی دیر خوابیدن شب، دیر برخاستن صبح را به دنبال دارد. بهتر است که شاه، شبها زود بخوابد و صبحها هم زود از خواب برخیزد."

شاه با غرور و خودخواهی پرسید: " چرا وزیر؟ " بزرگمهر خیلی آرام گفت: "برای آن که گفته اند، سحرخیز باش تا کامروا باشی ."

این حرف وزیر، شاه را آزرد ؛ ولی جواب او را نداد. فقط با خودش قرار گذاشت کاری کند تا بزرگمهر از این حرف خودش پشیمان شود. این شد که فردا، در تنهایی چند تن از گماشتگان و ماموران خودش را خواست و به آنها گفت: " می خواهم سحرگاه فردا، دور از چشم این و آن، وزیر مرا در راه بگیرید و لباس از تن او بیرون کنید." گماشتگان پرسیدند:" برای چه قربان؟ " انوشیروان گفت :" برای آن که من می خواهم. فقط مواظب باشید به او آسیبی نرسد و شما را هم نشناسد." گماشتگان شاه «چشم» گفتند و رفتند.

سحرگاه فردا رسید. هوا، نیمه روشن بود. پایتخت، ساکت و خاموش بود. در این حال وزیر دانا با آرامش گام برمی داشت تا خود را به قصر برساند و کارها را آغاز کند و گره از کار دیگران بگشاید. "بزرگمهر" به حال خود بود که ناگهان از پشت دیواری گماشتگان شاه با صورتهای پوشیده بر سر و روی او ریختند. دیگر ندانست چه شد. فقط پرسید: " شما که هستید و از جان من چه می خواهید؟ " یکی از آنها گفت:" ساکت باش. اگر حرفی بزنی جانت را می گیریم؛ ولی اگر آرام باشی، فقط لباسهایت را می بریم." بزرگمهر گفت : " چرا لباس از تن من بیرون می آورید؟ به قصر بیایید تا اگر نیازمند و فقیر باشید به شما کمک کنم. نمی دانید که من وزیر شاه هستم؟ " دیگری گفت :" هر که می خواهی باش. ما از تو هیچ نمی خواهیم، فقط همین لباسهایی را که بر تن داری می خواهیم. " آنها لباسهای رسمی وزیر را از تنش درآوردند و او را با لباس ساده ای به حال خود رها کردند و رفتند.

" بزرگمهر" از نیمه راه خسته و کوفته به خانه بازگشت. او، تا خواست لباس تازه ای آماد کند، مدتها مشغول و گرفتار بود. تا این که چند ساعتی از صبح گذشته، به تالار قصر رسید.

"انوشیروان" آن روز، زودتر به تالار آمده بود و چشم به در داشت تا وزیر از را برسد. با دیدن وزیر خنده بلندی کرد و پرسید: "ها، وزیر چه شده؟ تو که ما را به سحرخیزی دعوت می کردی، خودت چرا این قدر دیر پیش ما آمدی؟ "

وزیر که فهمیده بود شاه کارهایی کرده، خیلی آرام گفت: "سحرگاهان در راه می آمدم که چند دزد راه را بر من بستند و لباسهایم را بردند. تا رفتم لباس دیگری آماده کنم، چند ساعتی گرفتار شدم و دیر به قصر رسیدم."

شاه خندید و دست بر دست زد و گفت : "وای بر من! دیدی چه شد؟ این هم از فایده سحرخیزی ! بگو بدانم باز هم می گویی که سحرخیز باش تا کامروا باشی؟!"

وزیر دانا گفت: " قربان، روشن است که دزدی کار ناپسندی است؛ ولی اگر آن دزدان هم سحرخیز نبودند، کامروا نمی شدند. آنها پیش از من از خواب برخاستند و به آن چه که می خواستند، رسیدند. پس باز هم می گویم که : سحرخیز باش تا کامروا باشی!"

از آن پس اگر کسی گرفتار زیادخوابی شود و دیرتر از دیگران به کارها مشغول شود، این ضرب المثل حکایت حال او می شود که " سحر خیز باش تا کامروا شوی."


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۴
شهریار فکری
پنجشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۵۵ ق.ظ

عبید ذاکانی

ده خاطره از امیر سپهبد علی صیاد شیرازی


1) خیلی اشکش را نگه می داشت ، توی چشمش ، همسرش فقط یکبار گریه اش را دید ، وقتی امام رحلت کرد. دوستش می گفت: « ما که توی نماز قنوت میگیریم از خدا می خواهیم که خیر دنیا و آخرت را به ما اعطا کند و یا هر حاجت دیگری که برای خودمان باشد اما صیاد تو قنوتش هیچ چیزی برای خودش نمی خواست. بارها می شنیدم که می گفت ( اللهم احفظ قاعدنا الخامنه ای ) بلند هم می گفت از ته دل ...».


2) اوایل جنگ بود . در جلسه ای بنی صدر بدون « بسم الله » شروع کرد به حرف زدن ، نوبت که به صیاد رسید به نشانه ی اعتراض به بنی صدر که آن زمان فرماده کل قوا بود ، گفت :« من در جلسه ای که اولین سخنرانش بی آنکه نامی از خدا ببرد ، حرف بزند ، هیچ سخنی نمی گویم . »


3)در عملیات طریق القدس ارتش و سپاه که با هم دو لشگر و اندی داشتند ، برای حمله به دشمن به 110 هزار گلوله فقط از یک نوع مهمات نیاز داشتند و ما از این نوع گلوله فقط سیزده هزار تا داشتیم . وقتی آن برادر مسئول آتش ، این برآورد علمی را به ما نشان داد ، اصلا نفهمیدیم چطور شد که گفتیم : شما بقیه کار ها را بکنید ، مهمات در راه است و می رسد . بلافاصله به خدا پناه بردیم که خدایا این چه بود که ما گفتیم . فقط همین را بگویم تا موقعی که بچه ها بستان را گرفتند تا آن موقع ، آن برادر مسئول آتش یادش رفته بود که مهمات چه شد ؟



برای دریافت تصویر با کیفیت روی عکس کلیک نمایید



4)می گفت : « پول برای من با کثافت فرقی نمی کند » . الان کسی این حرفها را باور نمی کند ، اما علی بعد ازپیوستن به دانشگاه افسری ، همه حقوق خود را به من می داد می گفت : مادر ، من یک جور گلیم خود را از آب بیرون می کشم ، اما شما 5 تا پسر و 2 تا دختر دارید. البته بعد از ازدواج نیز باز بخشی از حقوقش را برای ما می فرستاد و تا وقتی شهید شد ای مقرری قطع نمی شد. علی می گفت بابا چطور با این حقوق ناچیز بازنشستگی که تازه همین چند وقت پیش شد 120 هزار تومان ، می توان این خانواده شلوغ و پر رفت و آمد را بچرخاند .


5) قرار بود صبح روز عید غدیر برود به خدمت آقا و درجه ی سرلشگری اش را بگیرد . همه تبریک گفتند خودش می گفت : « درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانی نیست و قتی آقا درجه را روی دوشم بگذارند . حس می کنم ازم راضی هستند . وقتی ایشان راضی باشد امام عصر ( عج ) هم راضی اند . همین برایم بس است . انگار مزد تمام سالهای جنگ را یکجا بهم داده اند .»


6) صبح روز بعد از خاکسپاری ، خانواده اش نماز صبح را خواندند و از آن طرف رفتند بهشت زهرا(س) ، سر قبر صیاد . اما پیش از آنها کسی دیگری هم آماده بود آقا که گفت « دلم برای صیادم تنگ شده ، مدتی است ازش دور شده ام . »


7) موقعی حضرت امام(ره) او را به حضور طلبیدند و دستور اکید دادند که شمال غرب کشور ناامن است و فقط شما می­توانید امنیت آنجا را برقرار کنید. صیاد هم بلافاصله در خانه خود ستادی تشکیل دادند و افراد مورد اعتماد را برای اجرای امر امام(ره) انتخاب کرد. ضمن اینکه او بعد از کناره گیری از فرماندهی نیروی زمینی قسم یاد می­کرد؛ اگر امام بفرمایند لباسهایت را بکن یا درجه گروهبان سومی بزن، به خا این کار را بدون کمترین ناراحتی انجام خواهم داد.


8)اولین و آخرین دغدغه شهید صیاد شیرازی ، وحدت نیروهای مسلح و تبعیت از ولایت فقیه و امنیت ملی بود. ایشان در تاریخ 1/4/77 طی یادداشتی این دغدغه را با تمام وجودش در عباراتی آورده است. در میان این عبارات، مطالب بسیار مهمی به چشم می­خورد. از جمله اینکه: « موضع ولایت بر ما با این صراحت ابلاغ می­شود و نباید ما در اجرای آن عاجز باشیم. رضایت خداوند و ولی­امر مسلمین از ما، پایه و رکن نجات از تنگناهاست.


9)در عملیات بدر در اسفند 1363 یک هفته پس از اینکه نیروهای اسلام جاده بصره ـ بغداد را قطع کردند و با احداث پل بر روی رودخانه دجله آنجا را تصرف کردند، بنا به دلایلی مجبور به عقب نشینی شدند آن هم تا جزیره مجنون. سپهبد شهید صیاد شیرازی و سرلشکر صفوی آخرین نفراتی بودند که از منطقه عملیات عقب آمدند، در چنین اوضاعی او با یک حالت خاص و برافروخته خود را از قایقی که برای آنها تهیه شده بود به آب انداخت و گفت: چگونه زنده باشیم و عقب بنشینیم؟ جواب امام(ره) را چه بدهیم.


10)به روایت  شهید صیاد شیرازی:


 شبانه خودم را با یک فروند هواپیمای فالکون به کرمانشاه رساندم و صحنه پیشروی دشمن را از نزدیک مشاهده کردم و متوجه اوضاع شدم.چنان جو پریشانی و اضطراب در مردم ایجاد شده بود که سراسیمه از خانه بیرون آمده بودند. از طرفی جاده کرمانشاه به بیستون از خوردوهایی که در انتظار جابه جایی بودند، مملو بود و ترافیک سنگینی ایجاد شده بود.بر این اساس با یک فروند هلی کوپتر از فرودگاه به سمت یکی از قرارگاههای تاکتیکی سپاه پاسداران مستقر در طاق بستان حرکت کردیم.

نیمه شب چهارم تیر ماه بود و تا ساعت یک ونیم نتوانستیم ماهیت دشمن را به دست آوریم که چه کسی است که همین طور در حال پیشروی است. ساعت 5 به پایگاه رفتم. همه را آماده و مهیا برای توجیه دیدم. پس از توجیه خلبانان تاکید کردم وضعیت خیلی اضطراری است. چاره‌ای نداریم هلی‌کوپترهای کبری باید آماده باشند. یک تیم آتش آماده شد ابتدا خودم با یک هلی کوپتر 214 برای شناسایی دقیق و هماهنگی به سمت مواضع حرکت کردم و به این ترتیب اولین عملیات را علیه نیروهای مهاجم و منافق آغاز کردیم.

صبح روزپنج مرداد عملیات با رمز یا علی (ع) آغاز شد. در تنگه چهارزبر چنان جهنمی برای یاران صدام برپا شد که زمانی برای پشیمانی نمانده بود. جاده به زودی انباشته از ادوات سوخته شد.

همزمان با عملیات هوانیروز علاوه بر گروه‌های مردمی، تعدادی از لشکرهای سپاه نیز که از جنوب به غرب آمده بودند، وارد عملیات شدند. راه از هر سو به روی بازماندگان کاروان بسته شده بود و آنان به سختی می‌توانستند به عقب برگردند. بعضی از آنها به روستاها پناه بردند و بعضی هایشان با خوردن قرص سیانور به زندگی خود خاتمه داده بودند.

عملیات که تمام شد در جاده کرمانشاه - اسلام آباد غرب هزاران کشته از آنان به جا مانده بود. اجساد پسران و دخترانی که با ملت خود بسیار ناجوانمردانه رفتارکرده بودند. کسانی که روز تنهایی میهن به یاری اردوی خصم شتافته بودند.حالا من از این عملیات نتیجه می گیرم که چقدر خداوند متعال ما را و رزمندگان اسلام و انقلاب را دوست دارد که در هرزمان طوری مقدر می کند که بسیاری از مشکلات ما باید با حالت سرافرازانه حل شود.

خداوند می فرماید: بجنگید تا آن کفار که من می خواهم به دست شما عذابشان بدهم و به ما قول و وعده می دهد تا آنها را خوار کند و به شما پیروزی وعده می دهد و قلبهای شما را شفا بخشد. کدام قلب ها؟ قلبهایی که قبل از این عملیات گرفته و غم زده بود.

رزمندگان اسلام قلب و دلشان با امامشان برای همیشه گره خورده بود. امام اشاره‌ای دارند که پذیرش قطعنامه مثل نوشیدن زهر بود برای رزمندگان اسلام که سالها فداکاری کرده بودند. در حالی که هشت سال تلاش شده بود بعد از آن ما دلمان می خواست به صورتی دیگر نبرد تمام می شد. دلمان گرفته بود. اما خداوند با این پیروزی بزرگ و با این کشتار دسته جمعی بدترین و خبیث ترین دشمنانمان به دست ما ، موجب رضایت خاطر رزمندگان اسلام شد و پایان نبرد هشت ساله دفاع مقدس با این عملیات درخشان مرصاد انجام گرفت.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۵۵
شهریار فکری
پنجشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۳۲ ق.ظ

نامه چارلی چاپلین ی دخترش

ینجا شب است٬ یک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند.


نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت ، بزحمت توانستم بی اینکه این پرندگان خفته را بیدار کنم ، خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن٬ به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم . من از تولیسدورم، خیلی دور...... اما چشمانم کور باد ،اگر یک لحظه تصویر تو را از چشمان من دور کنند.

تصویر تو آنجا روی میز هست . تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه "شانزلیزه" میرقصی . این را میدانم و چنانست که گویی در این سکوت شبانگاهی ٬ آهنگ قدمهایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی٬ برق ستارگان چشمانت را می بینم. 

شنیده ام نقش تو در نمایش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش .اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هشیاری داد٬ در گوشه ای بنشین ٬ نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار . من پدر تو هستم٬ ژرالدین من چارلی چاپلین هستم . وقتی بچه بودی٬ شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم . قصه زیبای خفته در جنگل ٬قصه اژدهای بیدار در صحرا٬ خواب که به چشمان پیرم می آمد٬ طعنه اش می زدم و می گفتمش برو .

من در رویای دختر خفته ام . رویا می دیدم ژرالدین٬ رویا....... 


رویای فردای تو ، رویای امروز تو، دختری می دیدم به روی صحنه٬ فرشته ای می دیدم به روی آسمان٬ که می رقصید و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند: " دختره را می بینی؟ این دختر همان دلقک پیره .

 


اسمش یادته؟ چارلی " . آره من چارلی هستم . من دلقک پیری بیش نیستم. امروز نوبت تو است. برقص من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم ٬ و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی . این رقص ها ٬ و بیشتر از آن ٬ صدای کف زدنهای تماشاگران ٬ گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو . آنجا برو اما گاهی نیز بروی زمین بیا ٬ و زندگی مردمان را تماشا کن.


زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را ٬ که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد . من یکی ازاینان بودم ژرالدین ٬ و در آن شبها ٬ در آن شبهای افسانه ای کودکی های تو ، که تو با لالایی قصه های من ٬ به خواب میرفتی٬ و من باز بیدار می ماندم در چهره تو می نگریستم، ضربانقلبت را می شمردم، و از خود می پرسیدم: چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟



............. تو مرا نمی شناسی ژرالدین . در آن شبهایدور٬ بس


 

قصه ها با تو گفتم ٬ اما قصه خود را هرگز نگفتم . این داستانی

 

شنیدنی است‌:

 


 

داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد .این داستان من است . من طعم گرسنگی را چشیده ام . من درد بی خانمانی را چشیده ام . و از اینها بیشتر ٬ من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند ٬ اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند ٬ احساس کرده ام.

با اینهمه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرفی زد . داستان من به کار تو نمی آید ٬ از تو حرف بزنیم . به دنبال تو نام من است:چاپلین . با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از آنچه آنان خندیدند ٬ خود گریستم .


 





ژرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی ٬ تنها رقص و موسیقی نیست .

نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بیرون میایی ٬ آنتحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن ٬ اما حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند ٬ بپرس ٬ حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه اش نداشت ٬ چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار . به نماینده خودم در بانک پاریس دستور داده ام ٬ فقط این نوع خرجهای تو را٬ بی چون و چرا قبول کند . اما برای خرجهای دیگرت باید صورتحساب بفرستی .

گاه به گاه ٬ با اتوبوس ٬ با مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن٬ و دست کم روزی یکبار با خود بگو :" من هم یکی از آنانهستم ." تو یکی از آنها هستی - دخترم ، نه بیشتر ،هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پای او را نیز می شکند .

و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه ، خود را بر تر از تماشاگرانرقص خویش بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان . من آنجا را خوبمی شناسم ، از قرنها پیش آنجا ، گهواره بهاری کولیان بوده است . در آنجا ، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید . زیبا تر از تو ، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو . آنجا از نور کور کننده ی نورافکن های تآتر " شانزلیزه " خبری نیست .

نور افکن رقاصگان کولی ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آیا بهتر از تو نمی رقصند؟

 


اعتراف کن دخترم . همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد . 


همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند .و این را بدان که درخانواده چارلی ، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ، ناسزایی بدهد . 


من خواهم مرد و تو خواهی زیست . امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم .هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر . اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خود بگو : " دومین سکه مالمن نیست . این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد ."


جستجویی لازم نیست . این نیازمندان گمنام را ٬ اگر بخواهی ٬ همه جا خواهی یافت .

اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم ٬ برای آن است که ازنیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم٬ من زمانی دراز در سیرک زیسته ام٬ و همیشه و هر لحظه٬ بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند٬ نگران بوده ام٬ اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم : مردمان بر روی زمین استوار٬ بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار ٬ سقوط می کنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد .


آن شب٬ این الماس ٬ ریسمان نا استوار تو خواهد بود ٬ و سقوط تو حتمی است .

شاید روزی ٬ چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند٬ آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ٬ همیشه سقوطمی کنند .

دل به زر و زیور نبند٬ زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ٬ این الماس بر گردن همه می درخشد .......


.......اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد . او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی ، شایسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، این را می دانم . 


به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند .

برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم . 

 

اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری .


بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیر تر

نخواهد کرد.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۲
شهریار فکری
پنجشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۲۴ ق.ظ

سخنان چه گورا

گلچین سخنان چه گوارا

دستم بوی گل می داد، مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند اما هیچ کس فکر نکرد شاید من شاخه گلی کاشته باشم. چه گوارا



 

رسالت یک انسان برای رسیدن به آزادی در صف ایستادن نیست بلکه بر هم زدن صف است. چه گوارا


 


یک انقلابی واقعی همان جایی خدمت می کند که به او احتیاج است. چه گوارا


 


می دانستم در لحظه‌ای که روح بزرگ حاکم، ضربه‌ای می زند تا تمام بشریت را به دو دسته مخالف تقسیم کند، من در کنار مردم عادی خواهم بود. چه گوارا


 


رهبران بی رحم تعویض می شوند تا رهبر دیگری بی‌رحم شود. چه گوارا


 


انقلاب، سیبی نیست که پس از رسیدن می افتد، ما باید به افتادن مجبورش کنیم. چه گوارا


 


اگر تو در برابر هر بی‌عدالتی از خشم به لرزه می افتی؛ بدان که یکی از رفقای من هستی(یکی مثل من هستی). چه گوارا


 


ما هرگز نمی‌توانیم از داشتن چیزی برای زندگی مطمئن شویم تا وقتی که برای آن مایل به مردن باشیم. چه گوارا


 


سکوت استدلالی است که معانی دیگری را به دوش می‌کشد. چه گوارا


 


ما نباید نزد مردم برویم و بگوییم: ما آمده‌ایم تا شما را زیر بال وپر خود گرفته و فقیرنوازی کنیم، یا علم خودمان را به شما تعلیم دهیم، کمبود فرهنگتان، جهلتان را از مسائل ابتدایی و اشتباهاتتان را به خودتان گوشزد کنیم. به جایش باید با ذهنی پژوهنده و روحی فروتن، از منبع عظیم دانایی و خرد ِ مردم بهره بگیریم. چه گوارا


 


من نه یک مسیحی هستم و نه یک بشردوست. من هرچیزی به جز یک مسیحی هستم، و بشردوستی در مقایسه با باور من دارم بی‌ارزش به‌نظر می‌رسد. من به‌جای این‌که اجازه بدهم به یک صلیب میخ‌کوبم کنند، با هر سلاحی که دستم به آن برسد پیکار خواهم کرد. چه گوارا


 


در یک انقلاب، انسان یا پیروز می‌شود یا می‌میرد، اگر آن انقلاب واقعی باشد. چه گوارا


 


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۲۴
شهریار فکری
پنجشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۱۶ ق.ظ

سخنان هیتلر


از درس تاریخ آنچه در خاطرات جوانان باقی می ماند غیر از یک مشت اطلاعات بی فایده مانند تاریخ تولد چند سردار یا پادشاه چیز دیگری نبوده و سایر قسمت های مهم آن به کلی از یاد رفته و یا از ان نتیجه کلی نگرفته اند . هیتلر


 


شما یک عمر بر سر کودک بزنید و از رشد و تکامل او جلوگیری کنید معلوم است که چنین موجود سر خورده در خود آن نیرو را نخواهد یافت که با استفاده از منابع طبیعی فکر و اندیشه را در خود تقویت نماید . هیتلر


 


بهترین وسیله برای شکست یک ملت ناتوان ساختن انرژی و اراده معنوی است . هیتلر


 


اگر اقدامی با شکست و دلسردی روبرو شد نباید دست از تلاش و کوشش برداشت و امید پیروزی را از دست داد . هیتلر


 


تجربه نشان داده است هرگونه عقیده که با مخالفت سخت روبرو شود، هواخواه بیشتری پیدا می کند و گاهی شکنجه و آزار شدن طرفدارانش در پیشرفت آن مؤثر است و بر تعداد طرفداران آن افزوده می گردد . هیتلر


 


وقتی یک ملت برای فرهنگ و نژاد و ملیت خویش ارزشی قائل نشد و حقی را که طبیعت برای نگاهداری نژاد پاکش به او ارزانی داشته بود پایمال ساخت و به بیگانگان روی آورد و تسلیم شد دیگر حق ندارد از شکست و بدبختی سیاسی که خودش باعث آن شده است شکایت کند . هیتلر


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۱۶
شهریار فکری
چهارشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۵۴ ب.ظ

حکایت ان درخت

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.


عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:


«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.


بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ پولی نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت.


باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟ عابد گفت: تا آن درخت برکنم؛


گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» باز ابلیس و عابد درگیر شدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!


عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟


ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی

نظرات (0)


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۴
شهریار فکری
چهارشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۳۰ ب.ظ

سیاست تام وجری

در سال های اخیر صهیونیسم جهانی مخصوصا در 25 سال گذشته برنامه ی جدید خود در تحقق نظم نوین جهانی و غارت هر چه بیشتر منابع جهانی را در رسانه ی سحر کننده ی خود نشان می دهد که در آن شاهد هستیم که حتی برای شهر وندان خود نیز ارزشی قائل نیستند.


   این فیلم که یک نمونه ی کوچک از سری برنامه هایی است که صهیونیسم دست خود را رو کرده که برای حداقل 50- 40 سال آینده چه طرح وبرنامه ای در رسیدن به پول،منابع انسانی ومنابع طبیعی جهان دارد .چین کشوری است که با دارا بودن منابع انسانی بالا با دریافت حقوق بسیار کم در حد فاجعه ای که حقوق بشر را به شدت زیر سوال می برد.منظورم تنها حقوق این کارگران نیست منظورم کشته شدن صدهاکارگر در معادن این کشور،خودکشی هایی که در برخی از کارخانجات این کشور به دلیل وضعیت بد معیشتی اتفاق میافتد و دیگر فجایعی که طبقه ی کارگر (که حذب کومونیسم ادعای حمایت از این اغشار را دارد )زیر پای ثروت مندانی که حالا با مولتی میلیونر های صهیون دست در دست هم داده اند خرد می شوند.


   کشور چین درکنار کشور هند بیشترین جمعیت را داراست وبی گمان در سال های آیند شاهد فیلم های از این دست در مورد هند هم خواهیم بود. زمانی به ضعم صهیونیست آمریکا منجی عالم بود حال این (به نظر من پالان)قرعه به نام چین ودر آینده ای نه چندان دور هند(البته شاید هم چین و هند)این در حالی است که این ثروت عظیم از پیش روی چشمان مردم جهان و خصوصا مردم آمریکا وغرب که روز به روز شاهد بد حتی بیشتر خود هستند و خیلی از آنها حتی نمی داند چطور به این وضع دچارشده اند. شاید بگوید چرا بین این همه فیلم که در این مورد به صورت علنی وغیر علنی پرداخته اند که برای هرکدام مبالغ نجومی خرج شده چرا این فیلم را قرار داده ام. من فکر می کنم کارتون تام و جری یک کارتون تاثیر گذار برای سه ،چهار نصل است ونصل های بعدی نیز با اینگونه کارتون ها که تام و جری در راس آنهاست است.


  در این فیلم که موش یا همان جری که نماد صهیونیسم و یهود صهیونیسم است به کمک سگ بالباس چینی که نماد چین است (که در اینجا مثل محافظ برای صهیون است)با شکست نقشه های گربه (که دراینجا نماد کل مردم کشورهای جهان ودر نگاهی بسته تر کشور هایی که در مقابل صهیونیسم قرار می گیرند است) نشان می دهد که به اصطلاح ما نقشه های شما را در آینده با کمک چین خنثی می کنیم(که در عمل بر عکس است).در این کارتون در آخر گربه یا همان تام از شرکتی که متشکل از یک سری گربه های کاربلد(که به نظر من باتوجه به ماشین نظامی این شرکت نماد آمریکا است) است کمک میگیرد تا با این سگ چینی مقابله کند که در اول به نسبت موفق هستند ولی در آخر باشکستی مفتضح میدان را برای موش وسگ نگهبان خالی می کنند.


    در آخر هم موش و سگ در کنار هم نشسته اند (مثل دو دوست) بیچارگی گربه ها را  از داخل تلویزیون می بینند .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۳۰
شهریار فکری
چهارشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۱۰ ب.ظ

افکارات قراضه

عالمی سرود:
«از بهر دفع غم به کسی گر بری پناه
هم غم به جای ماند و هم آبرو رود»
به کسانی بردم پناه
غم بر دل ماند و نگرانی های آنان هم آوار شد بر ویرانه ام
آبرو را دیگر نمی دانم کجا ریختم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۱۰
شهریار فکری