شهریار فکری اجیرلو

دانستن حقایق زندگی
مشخصات بلاگ
شهریار فکری اجیرلو

۱۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۴۹ ب.ظ

دختر نابینا

ادامه مطلب

+ نوشته شده در  جمعه بیست و هفتم خرداد 1390ساعت 13:21  توسط هاتف  |  آرشیو نظرات

داستان دختر نابینا

دختری بود نابینا

که از خودش تنفر داشت

که از تمام دنیا تنفر داشت

و فقط یکنفر را دوست داشت

دلداده اش را

و با او چنین گفته بود

« اگر روزی قادر به دیدن باشم

حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم

عروس تو خواهم شد »


***

و چنین شد که آمد آن روزی

که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را

رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را

و نفرت از روانش رخت بر بست


***

دلداده به دیدنش آمد

و یاد آورد وعده دیرینش شد :

« بیا و با من عروسی کن

ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »


***

دختر برخود بلرزید

و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد:

قادر به همسری با او نیست


***

دلداده رو به دیگر سو کرد

که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »

+ نوشته شد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۴۹
شهریار فکری
پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۴۲ ب.ظ

چرچیل

ورده اند که در کنفرانس تهران روزی چرچیل ، روزولت و استالین بعد از میتینگ‌ های پی در پی آن روز تاریخی ! برای خوردن شام با هم نشسته بودند . در کنار میز یکی از سگ ‌های چرچیل ساکت نشسته بود و به آن ها نگاه می کرد ، چرچیل خطاب به همراهانش گفت ؛ چطوری میشه از این خردل تند به این سگ داد ؟ روزولت گفت من بلدم و مقداری گوشت برید و خردل را داخل گوشت مالید و به طرف سگ رفت و گوشت را جلوی دهانش گرفته و شروع به نوچ نوچ کرد ، سگ گوشت را بو کرد و شروع به خوردن کرد تا اینکه به خردل رسید ، خردل دهان سگ را سوزاند و از خوردن صرف نظر کرد . بعد نوبت به استالین رسید . استالین گفت هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره و مقداری از خردل را با انگشت هایش گرفته و به طرف سگ بیچاره رفته و با یک دستش گردن سگ را محکم گرفته و با دست دیگرش خردل را به زور به داخل دهان سگ چپاند ، سگ با ضرب زور خودش را از دست استالین رهانید و خردل را تف کرد . در این میان که چرچیل به هر دوی آن ها می خندید بلند شد و گفت : دوستان هر دو تا تون سخت در اشتباهید ! شما باید کاری بکنید که خودش مجبور بشه بخوره ، روزولت گفت چطوری ؟ چرچیل گفت نگاه کنید ! و بعد بلند شد و با چهار انگشتش مقداری از خردل را به مقعد سگ مالید ، سگ زوزه کشان در حالی‌ که به خودش می پیچید شروع به لیسیدن خردل کرد ! 

چرچیل گفت دیدید چطوری می توان زور را بدون زور زدن به مردمان تحمیل کرد!

اینم 2 تا 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۴۲
شهریار فکری
پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۲۶ ب.ظ

سیاست

از دختر یکی از دوستام پرسیدم که وقتی بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟ گفت که میخواد رئیس جمهور بشه. دوباره پرسیدم که اگه رئیس جمهور بشی اولین کاری که دوست داری انجام بدی چیه؟

جواب داد: به مردم گرسنه و بی خانمان کمک میکنه.

بهش گفتم: نمیتونی منتظر بمونی که وقتی رئیس جمهور شدی این کار رو انجام بدی، میتونی از فردا بیای خونه ی من و چمن ها رو بزنی، درخت ها رو وجین کنی و پارکینگ رو جارو کنی. اونوقت من به تو 50 دلار میدم و تو رو میبرم جاهایی که بچه های فقیر هستن و تو میتونی این پول رو بدی بهشون تا برای غذا و خونه ی جدید خرج کنن.

توی چشمام نگاه کرد و گفت:چرا همون بچه های فقیر رو نمیبری خونه ات تا این کارها رو انجام بدن و همون پول رو به خودشون بدی؟!

نگاهی بهش کردم و گفتم: به دنیای سیاست خوش اومدی!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۲۶
شهریار فکری
پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۱۳ ب.ظ

سیاست چرچیل


در جنگ جهانى دوم وقتى که قواى متحدین (آلمان و ایتالیا و ژاپن ) فرانسه را که جزء قواى متفقین (انگلیس و فرانسه و آمریکا و شوروى ) بود، شکست دادند و در جولاى سال ۱۹۴۰ میلادى انگلستان در میدان نبرد جهانى با دشمن پیروزمند، تنها ماند، در پاریس کنفرانس سرى بین سه نفر از سران جنگ جهانى (یعنى بین چرچیل رهبر انگلستان، و هیتلر رهبر آلمان، و موسولینى رهبر ایتالیا در قصر ((فونتن بلو)) به وجود آمد، در این کنفرانس، هیتلر به چرچیل گفت:


حال که سرنوشت جنگ، معلوم است و بزرگترین نیروى اروپا و متفق انگلیس یعنى فرانسه شکست خورده است، براى جلوگیرى از کشتار بیشتر بهتر است، انگلستان قرداد شکست و تسلیم را امضاء کند، تا جنگ متوقف شود و صلح به جهان باز گردد.

چرچیل در پاسخ گفت:


بسیار متاءسفم که من نمى توانم چنین قراردادى را امضاء کنم، زیرا هنوز انگلستان شکست نخورده است و شما را پیروز نمى شناسم، هیتلر و موسولینى از این گفتار ناراحت شده و با او به تندى برخورد کردند.



چرچیل با خونسردى گفت: «عصبانى نشوید، انگلیس به شرط بندى خیلى اعتقاد دارد، آیا حاضرید براى حل قضیه با هم شرط ببندیم ، در این شرط هر که برنده شد باید بپذیرد». سران فاشیست و نازیست (هیتلر و موسولینى) با خوشروئى این پیشنهاد را قبول کردند، در آن لحظه هر سه نفر در جلو استخر بزرگ کاخ نشسته بودند، چرچیل گفت: آن ماهى بزرگ را در استخر مى بینید، هر کس آن ماهى را تصاحب کند، برنده جنگ است، هیتلر فورا (پارابلوم) خود را از کمر کشید و به این سو و آن سوى استخر پرید و شروع به تیراندازیهاى پیاپى به ماهى کرد ولى، سرانجام بى نتیجه و خسته و درمانده بر صندلى خود نشست، و به موسولینى گفت: حالا نوبت تو است.

موسولینى لخت شده به استخر پرید و ساعتى تلاش کرد او نیز بى نتیجه، خسته و وامانده بیرون آمد و بر صندلى خود نشست.


وقتى که نوبت به چرچیل رسید، صندلى راحت خود را کنار استخر گذاشت و لیوانى بدست گرفت، در حالى که با تبسم سیگار برگ خود را دود مى کرد شروع به خالى کردن آب استخر با لیوان نمود، رهبران آلمان و ایتالیا با تعجب گفتند: چه مى کنى؟ او در جواب گفت: «من عجله براى شکست دشمن ندارم با حوصله این روش مطمئن خود را ادامه مى دهم، سرانجام پس از تمام شدن آب استخر، بى آنکه صدمه اى به ماهى بخورد، صید از من خواهد بود


Like!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۱۳
شهریار فکری
پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۱۳ ب.ظ

جهان سوم

ستان کوتاه جهان سوم

نویسنده: سیب خاطرات - شنبه ۱٤ اسفند ۱۳۸٩

در جهان سوم هر کس کار بزرگی انجام میدهد ، در کنار آن دو وسیله چوبی قوی نیز میسازد .


یکی نردبانی برای بالا رفتن دیگران ، یکی چماقی برای آنکه دیگران بر سرش کوبند .


رمز پیشرفت کشورهای موفق در آن است که ، از ساخت این دو وسیله ، در کنار کار بزرگ انجام شده ، جلوگیری میکنند .


نظرات (16)


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۱۳
شهریار فکری
پنجشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۵۸ ب.ظ

شعر طنز

غ خبر آورده بود برامون


از اینور اونور خبر فراوون


دزدی شده یه گوشه ای از ایران


دزدی بگم یا اختلاس عزیزان؟


میگن طرف از اون گردن کلفتاس


تو دور زدن حرفه ای هست و اوستاس


از اینجا اونجا وام گرفته خروار


پس نداده قسطاشون و آی هوار


چطور ماها وقتی میریم واسه وام


انگار داریم میریم برای اعدام


ازت میخوان سفته و چندتا ضامن


می شی به هر ناکسی دست به دامن


سود که نگو سر میکشه تا فلک


مجبور می شی به صدهزارجور کلک


حالا شما باید قضاوت کنین


خنده به این همه شقاوت کنین


کی باورش میشه آخه یک نفر


ملت مارو بکنه دست به سر


اخبارمون که محدود به یمن شد


مصر و لیبی مهمتر از وطن شد


میخوان که این خبر فراموش باشه


ممکنه دست خیلیا توش باشه


مردم ما حقیقت و می دونن


دروغ و تو چشم اونا می خونن






درباره : شعرسیاسی , 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۸
شهریار فکری
پنجشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۵۲ ب.ظ

شعر سیاسی

وشید و خوبی به کار آورید»(1)

نکوشید خیطی به بار آورید!

الا ظالمان جهان، از چه روی

بر این خلق ایران فشار آورید؟!...

  چو از هسته گوییم و نیروی آن

سخن را سوی انفجار آورید!

  چرا در میان سخنهایتان

دروغی چنین شاخدار آورید!

  علوم جهان را که گفته عمو،

مُحِقّ‌اید در انحصار آورید؟!

  به هرجا که دیدید نفعی کلان

هجومی چنان لاشخوار آورید!

 چو مستید از کبر، دیگر چرا

سر سفره زآن «زهرمار» آورید(!)

  فروشی نباشد حق ای ظالمان

هر آنقدر پوند و دلار آورید!

  ز تحریم‌تان عزم ما نشکند

کجا رخنه در این حصار آورید!

  بر این گلّه گر فکر گرگی کنید

بسی بُز – از این رهگذار- آورید(!)

سیاست دگر بس بوَد، دوستان!

دلم را خبر از نگار آورید!

  دماغم از این بوی بد پر شده‌ست

مرا شمّه‌ای عطر یار آورید!

  غم و غصّه خوردن چو شغلیست سخت

برایم دو تا دستیار آورید!

  دلم شد خراب از نگاهی و کار

شد از دست،تعمیرکار آورید!

  پی باقلا بار کردن سپس

ز کوی نگارم حِمار آورید!

  ز بهر خسارت چکی پرملاط(!)

از آن ماه سرمایه‌دار آورید!

  ز شعرم سپس خنده‌ای روحبخش

به روی لب روزگار آورید!

  بخوانید این طنز را و در آن -

«چو دیدید سرما، بهار آورید.»(!) (2)

پی نوشت‌های شاعر:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۲
شهریار فکری
پنجشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۴۴ ب.ظ

بزرگمهر

یز باش تا کامروا باشی" 

روزی و روزگاری بر ایران شاهی فرمانروایی می کرد به نام "انوشیروان" که وزیری دانا و خردمند به نام " بزرگمهر" داشت. شاه ، گاه و بی گاه، آن چه را که نمی دانست از وزیر می پرسید و وزیر هم راه را از چاه به او نشان می داد. همین بود که وزیر، پیش شاه جاه و مقامی به دست آورده بود . ولی روزی همین وزیر دانا به شاه حرفی زد که او را خیلی دل آزرده کرد و شاه تصمیم گرفت وزیر دانا را ادب کند.

"انوشیروان" شاه ایران، بسیاری از شبها تا دیروقت بیدار می ماند و در این ساعتها می گفت و می شنید و می خورد و می نوشید. برای همین صبح، خیلی دیر به تالار قصر می آمد تا کارهای کشور را سامان ببخشد.

"بزرگمهر" در یکی از این روزها کاسه صبرش لبریز شد. رو به شاه کرد و گفت: " قربان، چرا شبها دیر می خوابید؟ " شاه گفت: "برای شادمانی و خوشگذرانی، آیا شاه نباید خوش باشد؟ " بزرگمهر گفت : " چرا قربان، شاه هم باید خوش باشد؛ ولی دیر خوابیدن شب، دیر برخاستن صبح را به دنبال دارد. بهتر است که شاه، شبها زود بخوابد و صبحها هم زود از خواب برخیزد."

شاه با غرور و خودخواهی پرسید: " چرا وزیر؟ " بزرگمهر خیلی آرام گفت: "برای آن که گفته اند، سحرخیز باش تا کامروا باشی ."

این حرف وزیر، شاه را آزرد ؛ ولی جواب او را نداد. فقط با خودش قرار گذاشت کاری کند تا بزرگمهر از این حرف خودش پشیمان شود. این شد که فردا، در تنهایی چند تن از گماشتگان و ماموران خودش را خواست و به آنها گفت: " می خواهم سحرگاه فردا، دور از چشم این و آن، وزیر مرا در راه بگیرید و لباس از تن او بیرون کنید." گماشتگان پرسیدند:" برای چه قربان؟ " انوشیروان گفت :" برای آن که من می خواهم. فقط مواظب باشید به او آسیبی نرسد و شما را هم نشناسد." گماشتگان شاه «چشم» گفتند و رفتند.

سحرگاه فردا رسید. هوا، نیمه روشن بود. پایتخت، ساکت و خاموش بود. در این حال وزیر دانا با آرامش گام برمی داشت تا خود را به قصر برساند و کارها را آغاز کند و گره از کار دیگران بگشاید. "بزرگمهر" به حال خود بود که ناگهان از پشت دیواری گماشتگان شاه با صورتهای پوشیده بر سر و روی او ریختند. دیگر ندانست چه شد. فقط پرسید: " شما که هستید و از جان من چه می خواهید؟ " یکی از آنها گفت:" ساکت باش. اگر حرفی بزنی جانت را می گیریم؛ ولی اگر آرام باشی، فقط لباسهایت را می بریم." بزرگمهر گفت : " چرا لباس از تن من بیرون می آورید؟ به قصر بیایید تا اگر نیازمند و فقیر باشید به شما کمک کنم. نمی دانید که من وزیر شاه هستم؟ " دیگری گفت :" هر که می خواهی باش. ما از تو هیچ نمی خواهیم، فقط همین لباسهایی را که بر تن داری می خواهیم. " آنها لباسهای رسمی وزیر را از تنش درآوردند و او را با لباس ساده ای به حال خود رها کردند و رفتند.

" بزرگمهر" از نیمه راه خسته و کوفته به خانه بازگشت. او، تا خواست لباس تازه ای آماد کند، مدتها مشغول و گرفتار بود. تا این که چند ساعتی از صبح گذشته، به تالار قصر رسید.

"انوشیروان" آن روز، زودتر به تالار آمده بود و چشم به در داشت تا وزیر از را برسد. با دیدن وزیر خنده بلندی کرد و پرسید: "ها، وزیر چه شده؟ تو که ما را به سحرخیزی دعوت می کردی، خودت چرا این قدر دیر پیش ما آمدی؟ "

وزیر که فهمیده بود شاه کارهایی کرده، خیلی آرام گفت: "سحرگاهان در راه می آمدم که چند دزد راه را بر من بستند و لباسهایم را بردند. تا رفتم لباس دیگری آماده کنم، چند ساعتی گرفتار شدم و دیر به قصر رسیدم."

شاه خندید و دست بر دست زد و گفت : "وای بر من! دیدی چه شد؟ این هم از فایده سحرخیزی ! بگو بدانم باز هم می گویی که سحرخیز باش تا کامروا باشی؟!"

وزیر دانا گفت: " قربان، روشن است که دزدی کار ناپسندی است؛ ولی اگر آن دزدان هم سحرخیز نبودند، کامروا نمی شدند. آنها پیش از من از خواب برخاستند و به آن چه که می خواستند، رسیدند. پس باز هم می گویم که : سحرخیز باش تا کامروا باشی!"

از آن پس اگر کسی گرفتار زیادخوابی شود و دیرتر از دیگران به کارها مشغول شود، این ضرب المثل حکایت حال او می شود که " سحر خیز باش تا کامروا شوی."


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۴
شهریار فکری
پنجشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۵۵ ق.ظ

عبید ذاکانی

ده خاطره از امیر سپهبد علی صیاد شیرازی


1) خیلی اشکش را نگه می داشت ، توی چشمش ، همسرش فقط یکبار گریه اش را دید ، وقتی امام رحلت کرد. دوستش می گفت: « ما که توی نماز قنوت میگیریم از خدا می خواهیم که خیر دنیا و آخرت را به ما اعطا کند و یا هر حاجت دیگری که برای خودمان باشد اما صیاد تو قنوتش هیچ چیزی برای خودش نمی خواست. بارها می شنیدم که می گفت ( اللهم احفظ قاعدنا الخامنه ای ) بلند هم می گفت از ته دل ...».


2) اوایل جنگ بود . در جلسه ای بنی صدر بدون « بسم الله » شروع کرد به حرف زدن ، نوبت که به صیاد رسید به نشانه ی اعتراض به بنی صدر که آن زمان فرماده کل قوا بود ، گفت :« من در جلسه ای که اولین سخنرانش بی آنکه نامی از خدا ببرد ، حرف بزند ، هیچ سخنی نمی گویم . »


3)در عملیات طریق القدس ارتش و سپاه که با هم دو لشگر و اندی داشتند ، برای حمله به دشمن به 110 هزار گلوله فقط از یک نوع مهمات نیاز داشتند و ما از این نوع گلوله فقط سیزده هزار تا داشتیم . وقتی آن برادر مسئول آتش ، این برآورد علمی را به ما نشان داد ، اصلا نفهمیدیم چطور شد که گفتیم : شما بقیه کار ها را بکنید ، مهمات در راه است و می رسد . بلافاصله به خدا پناه بردیم که خدایا این چه بود که ما گفتیم . فقط همین را بگویم تا موقعی که بچه ها بستان را گرفتند تا آن موقع ، آن برادر مسئول آتش یادش رفته بود که مهمات چه شد ؟



برای دریافت تصویر با کیفیت روی عکس کلیک نمایید



4)می گفت : « پول برای من با کثافت فرقی نمی کند » . الان کسی این حرفها را باور نمی کند ، اما علی بعد ازپیوستن به دانشگاه افسری ، همه حقوق خود را به من می داد می گفت : مادر ، من یک جور گلیم خود را از آب بیرون می کشم ، اما شما 5 تا پسر و 2 تا دختر دارید. البته بعد از ازدواج نیز باز بخشی از حقوقش را برای ما می فرستاد و تا وقتی شهید شد ای مقرری قطع نمی شد. علی می گفت بابا چطور با این حقوق ناچیز بازنشستگی که تازه همین چند وقت پیش شد 120 هزار تومان ، می توان این خانواده شلوغ و پر رفت و آمد را بچرخاند .


5) قرار بود صبح روز عید غدیر برود به خدمت آقا و درجه ی سرلشگری اش را بگیرد . همه تبریک گفتند خودش می گفت : « درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانی نیست و قتی آقا درجه را روی دوشم بگذارند . حس می کنم ازم راضی هستند . وقتی ایشان راضی باشد امام عصر ( عج ) هم راضی اند . همین برایم بس است . انگار مزد تمام سالهای جنگ را یکجا بهم داده اند .»


6) صبح روز بعد از خاکسپاری ، خانواده اش نماز صبح را خواندند و از آن طرف رفتند بهشت زهرا(س) ، سر قبر صیاد . اما پیش از آنها کسی دیگری هم آماده بود آقا که گفت « دلم برای صیادم تنگ شده ، مدتی است ازش دور شده ام . »


7) موقعی حضرت امام(ره) او را به حضور طلبیدند و دستور اکید دادند که شمال غرب کشور ناامن است و فقط شما می­توانید امنیت آنجا را برقرار کنید. صیاد هم بلافاصله در خانه خود ستادی تشکیل دادند و افراد مورد اعتماد را برای اجرای امر امام(ره) انتخاب کرد. ضمن اینکه او بعد از کناره گیری از فرماندهی نیروی زمینی قسم یاد می­کرد؛ اگر امام بفرمایند لباسهایت را بکن یا درجه گروهبان سومی بزن، به خا این کار را بدون کمترین ناراحتی انجام خواهم داد.


8)اولین و آخرین دغدغه شهید صیاد شیرازی ، وحدت نیروهای مسلح و تبعیت از ولایت فقیه و امنیت ملی بود. ایشان در تاریخ 1/4/77 طی یادداشتی این دغدغه را با تمام وجودش در عباراتی آورده است. در میان این عبارات، مطالب بسیار مهمی به چشم می­خورد. از جمله اینکه: « موضع ولایت بر ما با این صراحت ابلاغ می­شود و نباید ما در اجرای آن عاجز باشیم. رضایت خداوند و ولی­امر مسلمین از ما، پایه و رکن نجات از تنگناهاست.


9)در عملیات بدر در اسفند 1363 یک هفته پس از اینکه نیروهای اسلام جاده بصره ـ بغداد را قطع کردند و با احداث پل بر روی رودخانه دجله آنجا را تصرف کردند، بنا به دلایلی مجبور به عقب نشینی شدند آن هم تا جزیره مجنون. سپهبد شهید صیاد شیرازی و سرلشکر صفوی آخرین نفراتی بودند که از منطقه عملیات عقب آمدند، در چنین اوضاعی او با یک حالت خاص و برافروخته خود را از قایقی که برای آنها تهیه شده بود به آب انداخت و گفت: چگونه زنده باشیم و عقب بنشینیم؟ جواب امام(ره) را چه بدهیم.


10)به روایت  شهید صیاد شیرازی:


 شبانه خودم را با یک فروند هواپیمای فالکون به کرمانشاه رساندم و صحنه پیشروی دشمن را از نزدیک مشاهده کردم و متوجه اوضاع شدم.چنان جو پریشانی و اضطراب در مردم ایجاد شده بود که سراسیمه از خانه بیرون آمده بودند. از طرفی جاده کرمانشاه به بیستون از خوردوهایی که در انتظار جابه جایی بودند، مملو بود و ترافیک سنگینی ایجاد شده بود.بر این اساس با یک فروند هلی کوپتر از فرودگاه به سمت یکی از قرارگاههای تاکتیکی سپاه پاسداران مستقر در طاق بستان حرکت کردیم.

نیمه شب چهارم تیر ماه بود و تا ساعت یک ونیم نتوانستیم ماهیت دشمن را به دست آوریم که چه کسی است که همین طور در حال پیشروی است. ساعت 5 به پایگاه رفتم. همه را آماده و مهیا برای توجیه دیدم. پس از توجیه خلبانان تاکید کردم وضعیت خیلی اضطراری است. چاره‌ای نداریم هلی‌کوپترهای کبری باید آماده باشند. یک تیم آتش آماده شد ابتدا خودم با یک هلی کوپتر 214 برای شناسایی دقیق و هماهنگی به سمت مواضع حرکت کردم و به این ترتیب اولین عملیات را علیه نیروهای مهاجم و منافق آغاز کردیم.

صبح روزپنج مرداد عملیات با رمز یا علی (ع) آغاز شد. در تنگه چهارزبر چنان جهنمی برای یاران صدام برپا شد که زمانی برای پشیمانی نمانده بود. جاده به زودی انباشته از ادوات سوخته شد.

همزمان با عملیات هوانیروز علاوه بر گروه‌های مردمی، تعدادی از لشکرهای سپاه نیز که از جنوب به غرب آمده بودند، وارد عملیات شدند. راه از هر سو به روی بازماندگان کاروان بسته شده بود و آنان به سختی می‌توانستند به عقب برگردند. بعضی از آنها به روستاها پناه بردند و بعضی هایشان با خوردن قرص سیانور به زندگی خود خاتمه داده بودند.

عملیات که تمام شد در جاده کرمانشاه - اسلام آباد غرب هزاران کشته از آنان به جا مانده بود. اجساد پسران و دخترانی که با ملت خود بسیار ناجوانمردانه رفتارکرده بودند. کسانی که روز تنهایی میهن به یاری اردوی خصم شتافته بودند.حالا من از این عملیات نتیجه می گیرم که چقدر خداوند متعال ما را و رزمندگان اسلام و انقلاب را دوست دارد که در هرزمان طوری مقدر می کند که بسیاری از مشکلات ما باید با حالت سرافرازانه حل شود.

خداوند می فرماید: بجنگید تا آن کفار که من می خواهم به دست شما عذابشان بدهم و به ما قول و وعده می دهد تا آنها را خوار کند و به شما پیروزی وعده می دهد و قلبهای شما را شفا بخشد. کدام قلب ها؟ قلبهایی که قبل از این عملیات گرفته و غم زده بود.

رزمندگان اسلام قلب و دلشان با امامشان برای همیشه گره خورده بود. امام اشاره‌ای دارند که پذیرش قطعنامه مثل نوشیدن زهر بود برای رزمندگان اسلام که سالها فداکاری کرده بودند. در حالی که هشت سال تلاش شده بود بعد از آن ما دلمان می خواست به صورتی دیگر نبرد تمام می شد. دلمان گرفته بود. اما خداوند با این پیروزی بزرگ و با این کشتار دسته جمعی بدترین و خبیث ترین دشمنانمان به دست ما ، موجب رضایت خاطر رزمندگان اسلام شد و پایان نبرد هشت ساله دفاع مقدس با این عملیات درخشان مرصاد انجام گرفت.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۵۵
شهریار فکری
پنجشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۳۲ ق.ظ

نامه چارلی چاپلین ی دخترش

ینجا شب است٬ یک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند.


نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت ، بزحمت توانستم بی اینکه این پرندگان خفته را بیدار کنم ، خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن٬ به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم . من از تولیسدورم، خیلی دور...... اما چشمانم کور باد ،اگر یک لحظه تصویر تو را از چشمان من دور کنند.

تصویر تو آنجا روی میز هست . تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه "شانزلیزه" میرقصی . این را میدانم و چنانست که گویی در این سکوت شبانگاهی ٬ آهنگ قدمهایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی٬ برق ستارگان چشمانت را می بینم. 

شنیده ام نقش تو در نمایش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش .اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هشیاری داد٬ در گوشه ای بنشین ٬ نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار . من پدر تو هستم٬ ژرالدین من چارلی چاپلین هستم . وقتی بچه بودی٬ شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم . قصه زیبای خفته در جنگل ٬قصه اژدهای بیدار در صحرا٬ خواب که به چشمان پیرم می آمد٬ طعنه اش می زدم و می گفتمش برو .

من در رویای دختر خفته ام . رویا می دیدم ژرالدین٬ رویا....... 


رویای فردای تو ، رویای امروز تو، دختری می دیدم به روی صحنه٬ فرشته ای می دیدم به روی آسمان٬ که می رقصید و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند: " دختره را می بینی؟ این دختر همان دلقک پیره .

 


اسمش یادته؟ چارلی " . آره من چارلی هستم . من دلقک پیری بیش نیستم. امروز نوبت تو است. برقص من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم ٬ و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی . این رقص ها ٬ و بیشتر از آن ٬ صدای کف زدنهای تماشاگران ٬ گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو . آنجا برو اما گاهی نیز بروی زمین بیا ٬ و زندگی مردمان را تماشا کن.


زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را ٬ که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد . من یکی ازاینان بودم ژرالدین ٬ و در آن شبها ٬ در آن شبهای افسانه ای کودکی های تو ، که تو با لالایی قصه های من ٬ به خواب میرفتی٬ و من باز بیدار می ماندم در چهره تو می نگریستم، ضربانقلبت را می شمردم، و از خود می پرسیدم: چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟



............. تو مرا نمی شناسی ژرالدین . در آن شبهایدور٬ بس


 

قصه ها با تو گفتم ٬ اما قصه خود را هرگز نگفتم . این داستانی

 

شنیدنی است‌:

 


 

داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد .این داستان من است . من طعم گرسنگی را چشیده ام . من درد بی خانمانی را چشیده ام . و از اینها بیشتر ٬ من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند ٬ اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند ٬ احساس کرده ام.

با اینهمه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرفی زد . داستان من به کار تو نمی آید ٬ از تو حرف بزنیم . به دنبال تو نام من است:چاپلین . با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از آنچه آنان خندیدند ٬ خود گریستم .


 





ژرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی ٬ تنها رقص و موسیقی نیست .

نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بیرون میایی ٬ آنتحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن ٬ اما حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند ٬ بپرس ٬ حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه اش نداشت ٬ چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار . به نماینده خودم در بانک پاریس دستور داده ام ٬ فقط این نوع خرجهای تو را٬ بی چون و چرا قبول کند . اما برای خرجهای دیگرت باید صورتحساب بفرستی .

گاه به گاه ٬ با اتوبوس ٬ با مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن٬ و دست کم روزی یکبار با خود بگو :" من هم یکی از آنانهستم ." تو یکی از آنها هستی - دخترم ، نه بیشتر ،هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پای او را نیز می شکند .

و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه ، خود را بر تر از تماشاگرانرقص خویش بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان . من آنجا را خوبمی شناسم ، از قرنها پیش آنجا ، گهواره بهاری کولیان بوده است . در آنجا ، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید . زیبا تر از تو ، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو . آنجا از نور کور کننده ی نورافکن های تآتر " شانزلیزه " خبری نیست .

نور افکن رقاصگان کولی ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آیا بهتر از تو نمی رقصند؟

 


اعتراف کن دخترم . همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد . 


همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند .و این را بدان که درخانواده چارلی ، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ، ناسزایی بدهد . 


من خواهم مرد و تو خواهی زیست . امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم .هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر . اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خود بگو : " دومین سکه مالمن نیست . این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد ."


جستجویی لازم نیست . این نیازمندان گمنام را ٬ اگر بخواهی ٬ همه جا خواهی یافت .

اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم ٬ برای آن است که ازنیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم٬ من زمانی دراز در سیرک زیسته ام٬ و همیشه و هر لحظه٬ بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند٬ نگران بوده ام٬ اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم : مردمان بر روی زمین استوار٬ بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار ٬ سقوط می کنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد .


آن شب٬ این الماس ٬ ریسمان نا استوار تو خواهد بود ٬ و سقوط تو حتمی است .

شاید روزی ٬ چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند٬ آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ٬ همیشه سقوطمی کنند .

دل به زر و زیور نبند٬ زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ٬ این الماس بر گردن همه می درخشد .......


.......اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد . او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی ، شایسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، این را می دانم . 


به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند .

برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم . 

 

اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری .


بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیر تر

نخواهد کرد.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۲
شهریار فکری